خلیج فارس آنلاین : گریه ام گرفته بود. با ناراحتی از خانه بیرون آمدم و جلوی در حیاط کز کرده بودم که ناگهان، دختر همسایه جلو آمد و گفت: عروس خانم! کشتی هایت غرق شده است؟ چرا گریه می کنی؟
او با این حرف ها کمی آرامم کرد و با دل
پردردی که داشتم همراه او به خانه آن ها رفتم. من آن روز به دختر همسایه
گفتم که تازه ۴ روز است زندگی مشترک خود را شروع کرده ایم اما این مرد بی
عاطفه امروز مرا کتک زد.
در این لحظه سیمین لبخندی زد و گفت:
اتفاقا می خواستم تو را ببینم و سوال کنم این شوهر بد چشم را از کجا پیدا
کرده ای که وقتی یک زن از کنارش رد می شود چشم درمی آورد؟
آشنایی
من و دختر همسایه مان خیلی زود عاطفی و صمیمانه شد و ما هر روز خودمان را
بزک می کردیم و از خانه بیرون می رفتیم. متاسفانه از طریق سیمین و به
اصرار او با پسری دوست شدم که چرب زبانی هایش مرا به فرشته ای در رویاهای
دروغین تبدیل کرده بود.
عروس جوان در دایره اجتماعی کلانتری امام
رضا(ع) مشهد افزود: شنیدن حرف های احساسی و عاشقانه آن پسر جوان و مقایسه
برخوردهای او با رفتارهای سرد شوهرم باعث شد تا نسبت به شریک زندگی ام
احساس تنفر پیدا کنم و هر روز که می گذشت از او فاصله می گرفتم تا این که
سیمین یک روز دلش را به دریا زد و گفت: اگر می خواهی از این به بعد آزاد
زندگی کنیم و مال خودمان باشیم باید از خانه فرار کنیم و به یک شهر دور
برویم. از شما چه پنهان اولش می ترسیدم اما کم کم تحت تاثیر حرف های دختر
همسایه شیر شدم و تصمیم احمقانه ای گرفتم.
من با برداشتن طلاهایی
که سر عقد کادو گرفته بودم همراه سیمین و ۲ پسر جوان از شهر خودمان فرار
کردیم و به مشهد آمدیم. در این جا آن ۲ پسر جوان ما را به خانه ای در
حاشیه شهر بردند ولی متاسفانه آن ها و یکی از دوستان شان با توسل به زور و
تهدید ما را طعمه هوس های شیطانی خودشان کردند.اصلا قرار نبود که چنین
اتفاقی بیفتد اما ما رودست خورده بودیم و راه فراری هم نداشتیم.
تقریبا
یک هفته از این ماجرای تاسف بار گذشت و با این که هر دوی ما پشیمان شده
بودیم اما راه فراری از چنگ ۲ جوان هوسران و همدست دیگرشان نداشتیم تا این
که سیمین نقشه دیگری کشید و گفت بیا از کشور خارج شویم چون اگر خانواده
های مان ما را پیدا کنند معلوم نیست چه بلایی به سرمان بیاید.
او از طریق فردی، دنبال یک آدم قاچاق بر می گشت که من در فرصتی فرار کردم و از پلیس کمک خواستم.
عروس
جوان در پایان اشک هایش را پاک کرد و گفت: از روزی که خودم را شناختم پدرم
برخوردی سرد و بی روح داشت و معتقد بود به دختر جماعت نباید زیاد رو داد.
با هزار امید و آرزو پا به خانه شوهر گذاشتم اما همسرم نیز از او بدتر بود
و مرا به چشم یک برده نگاه می کرد که در تمام امور زندگی باید مطیع و
فرمانبردار محض می شدم و...!