سایت تفریحی خلیج فارس آنلاین : روزنامه ایران صفحه 12 شماره امروز خودر ابه گفت و گو با صاحبخانه
اسفندیار رحیم مشایی اختصاص داد. متن کامل این مصاحبه عیناً در زیر می آید:

باران
رحمت از آسمان مهر فرو میبارد تا چهره پرغبار شهر، جلوهای غیر از آنچه
به نظر میرسانند، به خود بگیرد. بوی نم و اکسیژن فضا را پر کرده و
دلنگرانی ما برای دیر رسیدن، در میان ترافیک و رقص قطرات عطوفت خداوندی
گم میشود. ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر است و هنوز به مقصد نرسیدهایم. اینجا
پر است از برج و ویلا، ویلاهایی که قیمت هر مترمربع آنها سر به فلک
میزند. بیقرار برای رسیدن به مقصد، لحظهشماری میکنیم. بعد از کمی
پرسوجو در میان کوچهها، بالاخره نشانی را پیدا میکنیم.
روزنامه ایران
سر
کوچه روی دیوار نوشتهاند «مرگ بر منافق». شعارها به ما میگویند که درست
آمدهایم. به انتهای کوچه که میرسیم، میزبان منتظر ماست. چشمهای گرد شده
ما به صاحبخانه میفهماند که از همین اول کار شوک زدهایم! بعد از کمی
تعارف، وارد میشویم و این شوک تبدیل به بهت میشود. آیا اینجا ساختمانی
است که مرد ساکت اما پر خبر این روزهای ایران، در آن زندگی میکند ؟! عکس
حضرت آقا و دکتر احمدینژاد، نخستین تصاویری هستند که بر دیوار خودنمایی
میکنند. میزبان، ما را به درون خانه راهنمایی میکند اما ما هنوز گیج،
گنگ و مبهوت هستیم.
با یاالله، یاالله گفتن، پس از میزبان وارد
منزل میشویم و اینجاست که بهت و حیرت بر سرگشتگی ما میافزاید. اینجا هیچ
چیزش به شنیدهها نمیخورد. با خودم میگویم با صد عکس و فیلم هم کسی باور
نمیکند این ساختمان، منزلی است که مهندسمشایی در آن سکنی دارد. نکته
باور نکردنی، ساختمان نیست بلکه مستأجر بودن ایشان است. تند و تند از در و
دیوار عکس میگیرم، بعد از چند دقیقه پیرمردی با صورت بشاش و جذاب به
استقبالمان میآید و چند دقیقه بعدتر همسر مکرمه ایشان هم به جمع ما اضافه
میشوند. در حین عکاسی، متوجه عکسی در گوشه سالن میشوم که شبیه به تمثال
شهداست، دیگر چیزی نمیتوانم بگویم؛ ما مهمان خانواده شهید هستیم،
«خانواده شهید ریکایی».
برادر شهید مشغول پذیرایی کردن است. از
ایشان خواهش میکنیم تشریف بیاورند تا مصاحبه را شروع کنیم. همه اعتماد به
نفسم را جمع کرده و با شوخی سر صحبت را باز میکنم: «حاج آقا! واقعاً
برایمان غافلگیر کننده بود. توقع داشتیم کاخی، ویلایی، چیزی ببینیم. لیدر
جریان انحرافی و این خانه؟!»
مادر و پدر شهید با خنده میگویند
اینجا عروسی هم گرفتیم. تازه میفهمم چرا اینقدر این خانه و آن گوشه سالن
برایم آشناست! اینجا همان جایی است که پسر رئیس جمهور مراسم عقدکنانش را
گرفت.
آقای ریکایی بعد از این که برایمان چای آورد، کنار پدر و
مادر آرام میگیرد. از او میخواهیم که از خانوادهاش بگوید تا بدانیم با
چه کسانی طرف هستیم. ایشان با حجب خاصی صحبت را آغاز میکنند و هر چند
جمله تعمداً بر عدم مطرح شدن خود و خانواده محترمشان اصرار میورزند.
مقدمتاً
خدمتتان عرض کنم خانواده ما به عنوان خانواده شهید، به نظام، امام(ره)،
انقلاب و اصل ولایت فقیه معتقد هستند. پدر ما سابقاً بنای ساختمانی بوده و
حالا چند سالی هست که به علت کهولت سن بازنشست شده است. امرار معاش ایشان
از پول اجاره است. خانواده ما از مبارزین قبل از انقلاب بوده و حتی در
غائله 15 خرداد هم شرکت کرده بودند. پدر ما با چشمان خودشان دیدهاند که
رژیم منحوس پهلوی چگونه مردم را شهید میکردهاند. هم مادر و هم پدرم در
17 شهریور هم حضور فعال داشتهاند. برادرانم هم در این مبارزات حضور فعال
داشتهاند. این روند حضور تا پیروزی انقلاب در سال 57 و پس از آن ادامه
داشته است. برادرانم بعد از این که اعلام میشود به حضور نیروها در جبهه
نیاز است، کار خود را رها میکنند. یکی به گردان 4 سپاه رفته و در خط
مبارزه با ضد انقلاب کردستان فعال شده و دیگری هم به عنوان بسیجی به
جبههها اعزام میشود، این اعزام قبل از شروع جنگ آغاز میشود و تا پایان
جنگ در اشکال مختلف ادامه مییابد. عباس علی و محمدعلی چندین بار مجروح
شده و در نهایت در شلمچه شیمیایی میشوند.
لطفاً در مورد برادر شهیدتان کمی توضیح بدهید؟
علی
اکبر متولد سال 47 بود. این برادرمان از 15-14 سالگی به جبهه رفت. ایشان
قبل از رفتن به جبهه مدتی پیش پدرم کار بنایی میکردند و بعد هم تراشکار
بودند تا بعد از درخواست نیرو داوطلبانه و مشتاقانه به جبهه کردستان
میروند. در عملیات بدر، والفجر 8 در منطقه فاو، شب جمعه 24 بهمن ماه که
مصادف با شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (سلامالله علیها) بود از ناحیه سینه
هدف ترکش قرار گرفته و به شهادت میرسد. جالب است بدانید زمانی که ایشان
به شهادت رسیدند، در سن 17 سالگی 20 ماه سابقه جبهه داشتند. ما در
خانوادهای هستیم که 11 شهید تقدیم انقلاب کرده است. یکی از عزیزان که به
منزل ما آمده بود، به شوخی میگفت شما با این 11 شهیدی که در فامیل دارید،
میتوانید یادواره شهدا راه بیندازید.
از خـــودتـان هم بگویید؟
زمان
جنگ سنم کم بود. عملیات مرصاد که انجام میشد، من اول راهنمایی بودم. جالب
است بدانید آن زمان مادرم من را هل میداد و میگفت «شیرم را حلالت
نمیکنم اگر در خانه بمانی! باید به جبهه بروی.» من هم به سپاه مراجعه
کردم اما عدم توفیق و کمبودن سن باعث شد ما را به جبهه راه ندهند.
اصالتاً اهل کجا هستید؟
اصالتاً
یزدی هستیم اما پدرم بزرگ شده تهران است، مادرم هم اصالتاً تهرانی هستند.
گل سرسبد خانواده مادرمان هستند که ثمره زحمات ایشان به وضوح مشخص است (در
این لحظه مادر شهید با لبانی متبسم به صورت فرزند نگاهی پرمعنی انداخت و
پدر شهید به مادر).
چرا اصرار داشتید اینقدر جامع خود و خانوادهتان را معرفی کنید؟
به
این خاطر که بعداً نگویند اینها یک خانواده مجهولالهویه بودند. نه! ما
مثل همه خانوادههای ایرانی، معتقد به دین و انقلاب و ولایت بوده و هستیم.
از دهه 30 ما جلسات روضه هفتگی داشتهایم، حتی زمان خفقان پهلوی!
چند ساله به این منطقه آمده و زندگی میکنید؟
از سال 62 اینجا زمین خریداری کرده و تا سال 64 آن را با کمک بستگان ساختیم.
مادر
شهید بالاخره طاقت نیاورده و لب به سخن باز میکند. ایشان خاطرهای جالب
از شهید برایمان نقل کرد. سال اولی که اینجا آمده بودیم، من رفته بودم
میدان فردوسی خرید. هنوز ساختمان تکمیل نشده بود و شهید علی اکبر و پدرش
مشغول کار بودند. وقتی برگشتم، عروس بزرگ گفت: خاله! علی اکبر کار
نمیکند، ناهار هم نخورده و دارد گریه میکند. از علی اکبر پرسیدم چه
اتفاقی افتاده؟! شهید گفت شما آبروی من را بردهاید! گفتم چرا؟! گفت:
آمدهاند از همسایهها در مورد خانواده تحقیقات کردهاند و آنها گفتهاند
ما از اینها راضی نیستیم. برایم عجیب بود که چرا؟! با هم رفتیم پادگان
شمیرانات. بعد از این که با مسئول مربوطه صحبت کردم، معلوم شد به خاطر این
که دو برادر دیگر علی اکبر مجروح شده و در بیمارستان بودند، آنها
نمیخواستند علیاکبر به جبهه برود لذا به ایشان دروغ گفته بودند. گفتم
همین الان اجازه رفتن ایشان را صادر کنید.
پدر شهید هم از نصیحت به
فرزندش و ابراز نگرانی در مورد سالم برنگشتن به خانه میگوید. بغض گلویش
را میگیرد و جمله فرزند شهیدش را دو بار با اشک تکرار میکند: «پدر
نمیخواهی راه کربلا را باز کنم؟!»
بیاختیار میگویم، همین طور هم
شد. ثمره خون شهدای مظلوم ماست که حالا در حرکت عظیم ملتها تجلی پیدا
کرده و این تازه شروع کار است. بحث را عوض میکنیم.
آقای ریکایی! اینجا چند متر و چند طبقه است؟
اینجا
سه طبقه است. دو طبقه مال ماست که یک طبقه اجاره جناب مهندس مشایی است و
این طبقه هم که خانواده ساکن هستند، طبقه دیگر هم فروخته شده.
مهندس چند سال پیش مستأجر شما شدهاند و چطور؟!مادر شهید میگوید: 12 سال پیش بود. دوست پسرم گفته بود یک آقایی هست که دنبال خانه میگردد تا اجاره کند.
شرطی نگذاشتید؟
چرا! گفتیم اگر اهل دیانت هستند، مشکلی ندارد.
برادر
شهید میگوید رسم پدر بر این بود که هر کس میآمد، او را رد نمی کرد مگر
این که خودش برود یا خانهدار شود که جالب است بدانید اکثر مستأجرهای ما
خانهدار شدهاند!
فقط مهندس شما را دوست داشت و ماند! (خانواده شهید فقط میخندند.)
چقدر رهن؟ چقدر اجاره؟
برادر
شهید: پدرم در نهایت انصاف و با اختلاف فاحش نسبت به همسایهها از
مستأجرها پول میگیرد. همین است که دیگران هم به ما رحم میکنند.
بالاخره مادر شهید یک مبلغ میگوید که متوجه نمیشوم مال چه زمانیست! 2میلیون رهن! 80 هزار تومن اجاره!
بالاخره نگفتید جناب مهندس میلیاردر ما! چقدر اجاره میدهند؟!
مادر
شهید میگوید اولش یک میلیون دادند! بعد ما احتیاج پیدا کردیم، به ایشان
که آن زمان رادیو کار میکردند، گفتیم پول نیاز داریم و ایشان یک میلیون
به رهن اضافه کردند. (استنباط من این است که پیش کرایه همین مقدار مانده
است!) مادر شهید اضافه میکند پولشان خیلی برکت دارد.
حالا یک سؤال دیگر! چرا ایشان هنوز مستأجر شما هستند؟
برادر
شهید: یکی از دلایلی که باعث شده ما در این بازه زمانی خانهمان را همچنان
در اختیار مهندس قرار بدهیم، مظلومیت ایشان است. ما میدانیم اگر بخواهیم
ساختمان را از ایشان بگیریم، قطعاً حرفهایی در میآورند که چه شد که پدر
شهید اینها را بیرون کرد! (مطمئنم خانواده مهندس هم حرفهای زیادی برای
گفتن دارند که باید مثل مهندس فعلاً سکوت پیشه کنند!) این خانواده حتی
کوچکترین مشکلی نداشتهاند.
برادر شهید در مورد بهروز بودن پدر صحبت میکند و این که بیشتر از همه افراد خانواده پیگیر اخبار روز هستند.
خب! با این وجود وقتی این شایعات را در مورد مهندس میشنوید و حقیقت را پیش روی خودتان میبینید، چه حسی به شما دست میدهد؟
برادر
شهید: به خاطر این تهمتها کار پدر یک بار به بیمارستان کشیده است. من
جرأت نمیکنم خیلی حرفها را به ایشان بزنم چون حالشان بد میشود. پدر
وقتی بعضی چیزها را میشنود، میگوید «به این راحتی دینفروشی میکنند؟!»
(با خودم میگویم کجایش را دیدهاید!!) اگر من هم بیرون از این فضا بودم،
شاید برخی حرفها برایم باعث شک میشد اما ارتباط نزدیک ما با خانواده
ایشان باعث شده این حرفها کمترین اثری روی ما نداشته باشد.
پدر شهید میگوید یکی از همسایهها من را دید و گفت اینها هم که تو زرد از آب در آمدند! بهشان گفتم دینتان را نفروشید!
مادر
شهید حرف جالبی میزند؛ وقتی مهندس رادیو پیام بود، خانم ایشان رادیو قرآن
گوش میکردند! (خندهام گرفت! این هم میتواند بعداً به درد تخریبگران
بخورد!)
برادر شهید: ملاک برای ما بیانات حضرتآقاست. برخی مدعیان
حرفهای حضرتآقا را حتی گوش هم نمیدهند. قسمتی را که به نفعشان هست،
میگیرند و بقیه را نه! برای پدرم برخی شایعات را نقل کردم. ایشان عصبانی
شدند و گفتند ما با چشمان خودمان میبینیم رئیس جمهور چگونه شب و روز دارد
تلاش میکند. ما میبینیم اینها چه ساعتی میروند و میآیند. ما میبینیم
در شهرستانها چقدر کار شده است. مادر شهید بی قرار به وسط بحث میآید
میگوید ایشان خیلی آقای مظلومی هستند. من چند بار دیدهام که ایشان آخر
شب رفته خرید کرده و تنهایی با کیسه اجناس خریداری شده برمیگردد خانه.
برادر شهید کمی برآشفته شده و میخواهد که وارد ریز این جزئیات نشویم زیرا
چند خیابان آن طرفتر یکی دیگر از سرداران ولایت «شهید صیاد شیرازی» به
همین راحتی مورد هدف نفاق قرار گرفته و شهید شده است.
مادر شهید از
مراسم روضه اول ماه قبل میگوید که یکی در مورد مهندس و خانوادهشان
میپرسد که آیا از امریکا به ایران برگشتهاند یا خیر؟! که مادر شهید جواب
میدهد بله اینجا هستند و من خودم چند ساعت قبل با آنها صحبت کردهام. فرد
سؤالکننده بسیار خوشحال شده و سجده شکر به جا میآورد.
سؤال مهم من این است که شما جواب کسانی را که میگویند ایشان لیدر جریانی انحرافی هست، چگونه میدهید؟
برادر
شهید: من به عنوان یک بسیجی این را بگویم «جهل» عامل اول پذیرش شایعات
است. ملاک و محور برای ما حضرت آقا هستند. ایشان از 1/1/90 در حرم رضوی،
در دیدار با مردم فارس، 14 خرداد، دیدار با فرماندهان سپاه و... ملاکها و
معیارهایی را میگویند که جالب است، به هیچ وجه شامل حال متهمان امروزی
نمیشود! برعکس معیارهایی که حضرت آقا میدهند، دقیقاً به این آقایان مدعی
و احزاب و گروهها برمیگردد. حضرت آقا در دیدارهای متعدد ملاکهایی را
برای شناسایی جریان انحرافی به ما میدهند که به وضوح به افراد خاصی
میرسد که مدعی هستند. حضرت آقا در دیدار با بسیجیان کرمانشاه میگویند
وظیفه بسیج مبارزه و جلوگیری از انحراف است. من بچه بسیجی باید با بهروز
بودن اطلاعات، انحراف را شناسایی کنم. بسیاری گول میخورند همان طور که
اول انقلاب بسیاری فریب خوردند. بنیصدر کار را به جایی رساند که بعضیها
جرأت نداشتند عکس شهید بهشتی را داشته باشند.
چگونه میشود فریب نخورد؟
فریب
نخوردن راه دارد. گوش دادن به بیانات حضرت آقا! بهروز بودن در مطالعه و
اطلاعات که در نهایت به راحتی مصداقها شناسایی میشوند. ما باید با کلام
حضرتآقا انحراف را کشف کنیم نه از زبان کسی که خودش در فتنه بوده و از
آنها حمایت کرده! ما به دست خودمان یک جریان موهوم درست کردهایم و من
ماندهام چرا بعضیها که مدعی بصیرت هستند، این گونه اسیر فتنه شدهاند.
مادر
شهید از بزرگواری مهندس میگوید. او میگوید چند خانواده در همین کوچه
بودهاند که به مهندس تهمت میزدند اما وقتی مشکلی برایشان پیش آمده بود و
از ایشان میخواهند کارشان را درست کند، ایشان با روی باز قبول میکنند.
یک سؤال اساسی! ایشان چقدر شبیه رئیس جمهور است؟
برادر شهید: چیزی که من از نزدیک میبینم، یک کلمه است: « شباهت بسیار زیاد است.»
برویم سراغ آن عروسی جنجالی! برایمان از عروسی دختر مهندس و پسر رئیس جمهور بگویید!
مادر
شهید: خانمها بالا بودند و آقایان پائین. پائین نماز جماعت خواندند و یک
پذیرایی معمولی. بالا هم بعد از خواندن خطبه عقد، عاقد (حاج آقای ثمری)
گفت: بابا! این عروسی است! یک دست هم بزنید! (یاد برخی میافتم که اینها
را دیدهاند اما...! همان اما)
مهریه عروس خانم چقدر بود؟
مادر شهید: 14 سکه!
برادر
شهید از عکسهای معروف میگوید. من با اجازه رئیس جمهور و مهندس با نیت
نشان دادن سادگی این فضا، چند عکس گرفتم. این عکسها را به دوستی دادم تا
به دست دوستان برساند اما ایشان با شیطنت آنها را به دست دشمنان رئیس
جمهور رساند.
جمعیت چند نفر بود؟
خانمها و آقایان روی هم 30 نفر.
آیا طبقه بالا هم مثل اینجاست؟
بله.
مهندس به شما سر میزند؟
بله. با خانواده ایشان رفت و آمد داریم. خانواده بسیار مقید و مذهبی هستند، چه دختر خانم و چه آقا پسر ایشان.
به نظر شما چگونه این همه فشار را تحمل میکنند؟
برادر شهید: ایمان، این نشان دهنده ایمان این خانواده است. این تخریبها فقط مربوط به دشمنان نیست! (میدانم چه کسانی را میگویند!)
یک
سؤال مهم دیگر این است که برخی در رفتار و سلوک اجتماعی ایشان مثل نماز
جماعت رفتن، حضور در مراسم مذهبی و... تشکیک کردند؛ در این مورد توضیحی
دارید؟
ایشان قبل از این که وارد دولت بشوند و این گونه زیر
ذرهبین بروند، به نماز جمعه میرفتند. ایشان مقید بودند نمازهایی را که
حضرت آقا بودند، با خانواده شرکت کنند. خانم ایشان در دهه فاطمیه و اربعین
مراسم دارند.
آیا به ایشان برای جواب دادن به برخی تهمتها توصیه هم کردهاید؟
بله!
شخصاً به ایشان گفتم جواب اینها را بدهید. مهندس گفت اگر الان جواب بدهم،
نمیگویند مصلحتی آمد از خودش دفاع کرد؟ گفتم شما به تکلیف عمل کنید.
ایشان فردایش با ایرنا مصاحبه کرد و دقیقاً فردای مصاحبه، همین عنوان دفاع
مصلحتی در یکی از روزنامهها خبر ویژه شد!
میگویند ایشان به علوم غریبه مسلط بوده و پیشگوییهای عجیبی دارند!
لبخند
معنیداری روی لبهایشان نقش میبندد! میگویند «ما که چیزی ندیدیم و
نشنیدیم.» مادر شهید میگوید: «خود ایشان جلسه قرآن میروند.»
در مورد دعای سمات و نماز شب ایشان که میگفتند با صدای بلند میخواند، توضیح بدهید!
برادر
شهید: تا به حال خانواده ما با هیچ کسی مصاحبهای نداشتهاند. متأسفانه
یکی از نشریات یک مصاحبه صد درصد جعلی را منتشر کرد که ما حتماًٌ اگر
بتوانیم از آنها شکایت میکنیم. سایتی هم آن را مجدداً منتشر کرد که با
تماس ما خبر را از روی خروجی خود برداشت و تکذیبیه زد. اما در مورد سؤال
شما. من یک زمانی به یکی از دوستان گفتم من به عنوان یک بسیجی، عصر
جمعهها مشغول استراحت و تلویزیون دیدن هستم. چه بشود که جایی گیر بیفتم و
یک دعای سماتی هم بخوانم. کسی که شما به او تهمت میزنید، عصر هر جمعه
دعای سمات میخواند. ما در عصر تابستان، وقتی فضا ساکت است، صدای ایشان را
میشنیدیم و حتی پدرم میرفت در اتاق زیرین و با مهندس دعا را تکرار
میکرد. این دوست! رفت و ماجرا را به این شکل منعکس کرد که بله! مهندس
میآید و با صدای بلند، جوری که همسایهها بشنوند، دعای سمات میخواند. با
او تماس گرفتم و گفتم چرا دروغ نوشتید؟ گفت برداشت خودم را منتقل کردم.
یک
مسئله مهم هست که واجب است بگویم. چند وقت قبل از حرفی که در مورد مردم
اسرائیل زده شد و حضرت آقا فرمان دادند تمامش کنید و مهندس نامه نوشتند و
گفتند من سرباز ولایت هستم، ما در بسیج محله تصمیم گرفتیم از خانواده
شهدای جنگ 33 روزه تقدیر کرده و تعدادی از آنها را به ایران دعوت کنیم.
این موضوع را به مهندس رساندیم. ایشان آن زمان در سازمان میراث فرهنگی
بودند. این خانوادهها را که کلاً 73 نفر بودند، به ایران آوردیم. آنها به
زیارت امام رضا (علیهالسلام) و دیدار رئیس جمهور رفتند. شخص آقای مهندس
پشتیبان این مسئله بودند. اما برخیها خانواده شهدا را به یک امامزاده
میبرند، چقدر در بوق و کرنا میکنند اما مهندس ذرهای به این موضوعات
توجه نکرد.
آیا سعی کردهاید این حرفها را به گوش مسئولان برسانید؟
اصل
این مصاحبه برای این بود که ما این بار سنگین را از دوش خود برداریم و
برای بسیاری اتمام حجت باشیم. من به نماز جمعه تهران رفتم، با یکی از این
افراد صحبت کردم و گفتم این حرفها با آن چیزی که شایعه شده، خیلی فرق
میکند. این حرفهایی که زدید در خطابهها با حرفهای حضرتآقا متفاوت
است! ایشان فرمودند من هنوز فرصت نکردهام صحبتهای حضرت آقا را بخوانم
این در حالی بود که از بیانات حضرت آقا دو هفته میگذشت. به یکی دیگر از
مسئولین همین موضوعات را منتقل کردم که ایشان به من گفتند اینها صحت ندارد
و شما سحر و جادو شدهاید!! (همه با هم زدیم زیر خنده!)
با خنده باز سؤالم را تکرار میکنم؛
حالا واقعاً خبری از سحر و جادو نیست؟!
برادر شهید: اگر بود که ایشان تا حالا صاحبخانه شده بودند!
مادر
شهید: وقتی وارد سالن خانه آقای مشایی میشوم، اولین چیزی که توجه را جلب
میکند، پوستر آقای مهندس است که کنار حضرت آقا هستند. پدر شهید میگوید
من خودم برایشان بنایی کردهام.
به نظر حرفی باقی نمانده. با قلبی
که حالا خیلی بیش از قبل آرام شده، از خانواده شهید خداحافظی میکنیم و
امیدواریم خون شهید ریکایی غبار فتنه نفاق را فرو بنشاند.