شاه
عباس دوم روزی درحرمخانه بادۀ زیادی خورده وبه سه نفر ازبانوان دستور داد
که آنها هم بنوشند. آنها پوزش خواستند وگفتند که به زودی به حج خواهند
رفت.
شاه سه بار دیگر پافشاری کرد وبه آنها گفت که باده بنوشند:
بانوان به همین سخن پوزش خواستند. شاه بیدرنگ فرمان داد هر سه رابستند و
آتش بسیاری افروخته آنها را درآتش سوختند.
شاه عباس دوم بار دیگری
درپی زیاده روی درنوشیدن باده، به یکی ازبانوان حرم گفت که او هم باده
بنوشد وآن بانو ازنوشیدن باده خودداری کرد. شاه خشمگین برخاست وبه بزرگ
خواجه سرایان گفت که او را نیز مانند آن سه بانوی دیگر درآتش انداخته
بسوزانند.
آغاباشی میخواست فرمان شاه را به انجام رساند اما
دربرابر گریه وزاری ودرخواستهای آن بانو، دلش به رحم آمد و پیش خود گفت که
شاه این بانو رادوست دارد فردا که به هوش بیاید اورا خواهد بخشید.
ازاین
روی، آن بانو را نکشت. بامداد که شاه از خواب برخاست از آغاباشی پرسید که
فرمان را انجام دادی؟ پاسخ شنید که فرمان شاهانه را به تعویق انداختم تا
شاید پادشاه اندیشۀ خودرا دگرگون سازد.
شاه بیدرنگ فرمان داد آغاباشی را در آتش انداخته سوزانیدند و آن بانو را بخشید.