پایگاه تفریحی خلیج فارس آنلاین

جذابترین و جالبترین مطالب و عکس های روز

پایگاه تفریحی خلیج فارس آنلاین

جذابترین و جالبترین مطالب و عکس های روز

عصرترنم / آخر قصّه


کهنه صرّافان دنیا از تصرّف می خورند
از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند

می نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
دوستان خوب من تنها تأسّف می خورند!

این که طبع شاعران خشکیده باشد عیب کیست؟
ناقدان از سفرۀ چرب تعارف می خورند

عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند

یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفت دین اند و دنیا، از تکلّف می خورند

آخر این قصّه را من جور دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند!

الاغ و امید


کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
ادامه مطلب ...

زندگی در خوابگاه!


زندگی در خوابگاه!

اولین روزهای خوابگاه

--------------------------------------------------
ادامه مطلب ...

تصویری جالب و بسیار جذاب از یک دختر

تصویری جالب و دیدنی بروی لینک زیر کلیک کنید


کلیک کنید

کوروش هستم ،یک بسیجی!

http://persianload.com/wp-content/uploads/2010/09/68375_123.jpg

شنیدیم که شما چفیه برگردن و تسبیح دردست به جای ایستادن در موزه توی خیابون بودید و مشغول ارشاد مردم! - بنده داشتم به وظیفه شرعیم عمل می کردم! - عجب! خوب از چه موقع فهمیدید یک بسیجی هستید؟ - از وقتی که منشورم اومد ایران! - می‌شه بیشتر توضیح بدی؟ - من منشور در دست توی خیابون داشتم قدم می‌زدم و از آب و هوای آلوده لذت می بردم که متوجه رفتار مردم شدم، باترس بهم نگاه می‌کردن و بعضی خانم ها هم بادیدن من روسری هاشون رو جلو می کشیدند. اول فکر کردم شخصیت تاریخی منو شناختن و فهمیدن که کوروش کبیرم!...

داستان کوتاه : فرمانده - سکه - سرنوشت جنگ

http://www.niazerooz.com/Im/O/87/1024/L6336747866440.jpg


در خلال یک نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت . فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ، ولی سربازان دو دل بودند.


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه : سنگتراش

http://www.tehranpic.net/images/jzbgbifdsg368nhmwa25.jpg

روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی عبور می کرد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

ادامه مطلب ...

داستان : شاید حق با خدا باشد

http://www.khabaronline.ir/images/2010/8/13451197_11n.jpg http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/4/4f/Quercus1.JPG


زنی در مرغزار قدم میزد و به طبیعت می اندیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای از مزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد برافشته بود .

ادامه مطلب ...

مرد جوان و ماشین اسپرت و انجیل

http://www.youthedesigner.com/wp-content/uploads/2008/05/car-wallpapers19.jpg


مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ،پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغالتحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه : کارمند باهوش

http://www.curiousexpeditions.org/BRITISH-LIBRARY-LONDON%20().jpg


ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .


ادامه مطلب ...

داستان : مسافرت و امتحان پایان ترم 4 دانشجو

http://www.jazzab.net/wp-content/uploads/2010/05/89783.jpg


چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه : تشکر از زحمات اعضای خانواده

http://jarchy.files.wordpress.com/2008/06/mother1.jpg


دختری با مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد . اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت .


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و اموزنده "عشق و شمع"

http://www.phoenixmasonry.org/images/King_Solomon.jpg


پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند.روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.